,,

رفتم کنار پنجره. گنجشک‌ها با جیک‌جیک‌شان اتاق را روی سرشان گذاشته بودند. ولی دیگر پنجره‌ای در کار نبود.

باغ مرا می‌خواند

باغ مرا می‌خواند

پنجره با التماس به من خیره شده بود

پنجره با التماس به من خیره شده بود. هی اصرار می‌کرد بلند بشوم و بروم نزدیکش ببینم بهار چه‌جوری رنگ‌آمیزی‌اش کرده. ول‌کن هم نبود. هوای بهار شُلم کرده بود. از همان روی تخت سرشاخه یکی دوتا از شاخه‌های درخت سیب را می‌دیدم كه پر از شکوفه‌های سفید و صورتی بود. بهار هنوز هیچی نشده، کار خودش را کرده بود. حسابی خوابم گرفته بود.

گفتم: «می‌بینم؛ ولی به‌خدا نا ندارم.»

مثل بچه‌های لوسی که لوچه‌شان را‌ آویزان می‌کنند، یک لته‌اش را باز کرد. جیر‌جیر ناله‌مانندش که تمام شد، جیک‌جیک گنجشک‌ها و عطر بهارنارنج‌ اتاق را پر کرد. پنجره دوباره خندید. دماغم شروع کرد به خارش. ملافه را روی سر کشیدم و حالا عطسه نکن، کی بکن. زیر ملافه لابه‌لای عطسه‌های پشت همِ گفتم: «جمع کن خودت رو... مگه نمی‌دونی حساسیت دارم...»

نمی‌دانم عطسه چندمی نفسم گرفت و کلی عرق کردم. آرام از گوشه ملافه نگاه کردم. شومینه خاموش بود. ولی اتاق عجیب دم کرده بود. هر دو لتِ پنجره هم باز بود. این یعنی از این‌که تابستان آمده حسابی خوش‌حال است.  همیشه از گرما فراری بودم. حاضر بودم یک سرمای بیش‌تر بخورم که گرمای تابستان این‌قدر کش نیاید. پنجره تا دید سرم را آورده‌ام بیرون، خندید و چشمک زد. یعنی بیا ببین چه خبر است، بیا باغ را تماشا کن.

گفتم: «می‌دونم بابا می‌دونم...همه‌ میو‌ه‌ها رو شاخه‌‌ها رسیده‌ن... چیز تازه‌ای نیست، قبلاً هم بارها و بارها این صحنه رو دیده‌م.»

پشت چشم نازک کرد؛ یعنی چه بی‌احساس. گفتم: «بی‌احساس نیستم. تحمل و طاقت گرما رو ندارم. تو که می‌دونی زود گرمازده می‌شم.»

بعد دوباره گفتم: «کاش یه کم میوه شیرین و آب‌دار و خنک این‌جا بود، چه کیفی می‌داد...»

می‌دانستم می‌تواند. جوری گفتم که دلش بسوزد. نقشه‌ام جواب داد. چشمکی زد و یک شاخه درخت سیب را آورد تو قابش. کلی سیب سرخ و آب‌دار به شاخه بود. دست دراز کردم که یکی دوتا سرخ‌ترها و درشت‌ترهاش را بچینم. ولی یک دست نامریی، پنجره شاخه‌ را ول کرد. شاخه مثل کش تنبان برگشت سر جاش و دستم تو هوا ماند. پنجره غش‌غش خندید و صدای جیر‌جیر تکان لت‌هاش بلند شد. جوری دستم را آوردم پایین، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. پر ملافه را گرفتم و برای این‌که کم‌تر ضایع بشوم، شروع کردم به بادزدن خودم: «چه گرمه...»

هی باد زدم، هی باد زدم، هی باد زدم. یک‌هو احساس کردم چه‌قدر خنک شد، چه‌قدر سرد شد. دیگر باد نزدم، ولی جریان خنکی و سرمای روی صورتم از بین نرفت. باد می‌آمد و این سرما مال سوز سرد پنجره بود. از جایی که من خوابیده بودم، می‌دیدم که برگ‌های زرد و سرخ و نارنجی که به اصرار باد از شاخه‌شان جدا شده بودند، داشتند با بی‌خیالی تو هوا تاب می‌خوردند. از جلو پنجره که رد می‌شدند، بیش‌تر دلبری می‌کردند.

فریاد کشیدم: «ببند سرما می‌خورم...»

و چنان بلند داد کشیدم که فوری بسته شد و بغض کرد. طفلكي حسابی جا خورده بود. هیچ‌وقت صدای بلندم را نشنیده بود. خندیدم که از دلش دربیاورم: «تو که می‌دونی من سرمایی‌ام. حالا عیبی نداره...»

اخمش باز شد. با چشم‌ و ابرو حالیم کرد که اگر بروم نزدیکش، صحنه عجیبی خواهم دید. با زبان بی‌زبانی حالیم ‌کرد: «تو که پاییز را دوست داشتی؟!»

دستم فقط پیش او رو بود. انگشت روی بینی گفتم: «هیس...!»

هیچ‌کس جز او از راز من خبر نداشت. هیچ‌کس نمی‌دانست ترکیب رنگ‌های پاییزی چه‌‌قدر بیچاره‌ام می‌کند. هیچ‌کس نمی‌فهمید آن‌ سال‌ها که نقاشی می‌کردم، آن‌قدر ذوق‌زده می‌شدم که قلم‌مو به‌دست شعر می‌گفتم. هنوز دوست نداشتم کسی خبردار بشود. نمی‌خواستم راز شعرهای بی‌مخاطبم را هوار بکشد.

سرما بیش‌تر و بیش‌تر می‌‌شد. لرز کردم. از قاب پنجره شاخه‌ها را می‌دیدم که باد با شاخه‌ها کشتی می‌گرفت و می‌خواست از ساقه جداشان کند. پنجره می‌دانست من سینوزیت دارم. خودش را کیپ کرده بود که هوای سرد نیاید تو. ولی باز باد هو می‌کشید و از درزهاش راه باز می‌کرد. دعواشان برای من سوت ممتدی بود که هی بالا‌وپایین می‌شد.

طاقت سرما را نداشتم. پتو را محکم دورم پیچیدم، با بدبختی از تخت پایین آمدم و شومینه را روشن کردم. بعد تا خرخره‌اش را از هیزم پرکردم. وقتی هیزم‌ها الو گرفت و صدای ترق و توروق‌شان درآمد، برگشتم توی تخت. ولی باز هم سردم بود. دیدن بوران هم بیش‌تر لرز به جانم می‌انداخت. چه رسد به وقتی که برف آرام‌آرام پا گرفت.

زیر پتو مچاله شده بودم و تیلیک‌تیلیک می‌لرزیدم. زیرچشمی به پنجره نگاه کردم. یعنی تو که می‌دانی من لباس و پتوی اضافه ندارم. ناراحت و غمگین به من نگاه می‌کرد. بخار آب روی شیشه‌اش یعنی دارد گریه می‌کند. ولی هیچ‌ کاری از دستش برنمی‌آمد. آن‌قدر لرزیدم که دیگر هیچی نفهمیدم.

وقتی بیدار شدم، هم‌چنان توی تخت مچاله بودم. ولی دیگر سردم نبود. بوی بهار نارنج‌ و شکوفه سیب می‌آمد. باورم نمی‌شد دوباره به این زودی بهار آمده باشد. قاتی‌اش بوی چوب سوخته هم می‌آمد، بوی چوب نیم‌تر.

رفتم کنار پنجره. گنجشک‌ها با جیک‌جیک‌شان اتاق را روی سرشان گذاشته بودند. ولی دیگر پنجره‌ای در کار نبود. از بقایای خاکستر چوبی که دیگر توی شومینه نبود، دود سفیدی بلند می‌شد.

عطر بهار نارنج بود، صدای جیک‌جیک گنجشک ها بود، ولی پنجره نبود که بخندد.

نظرات کاربران